وبلاگ

درباره «اِروین ولش»، نویسنده کتاب «رگ‌یابی»

اروین ولش: “Irvine Welsh” رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و نویسنده داستان‌های کوتاه اهل کشور اسکاتلند است.اولین رمانش را با عنوان رگ‌یابی: “Trainspotting” در سال ۱۹۹۳ نوشت و از آن پس تا به امروز هشت رمان منتشر کرده‌است. وی جدای رمان به نمایشنامه و فیلم‌نامه‌نویسی نیز علاقه دارد.

درباره رگ یابی :

“وقتی مواد می‌زنی، تنها چیزی که نگرانشی، مواد زدنه. وقتی موادو می‌ذاری کنار، باید نگران هزار تا چیز دیگه‌م باشی. پول نداشته باشی، نمی‌تونی بری بار مشروب بخوری­؛ پول داشته باشی، اون‌قده می‌خوری تا جونت دربیاد؛ با هیچ دختری آشنا نشی، سرت بی‌کلا می‌مونه، با یکی آشنا بشی، زندگی‌تو جهنم می‌کنه و اجازه نداری یه نفس راحت بکشی. یا باید اونو انتخاب کنی یا این‌که گند بزنی تو رابطه و عذاب‌وجدان بگیری.”

رگ‌یابی داستان عده‌ای از جوانان تزریقی، الکلی و خلافکار ادینبروی دهه‌ی هشتاد است که در قالب داستان‌های کوتاه به‌هم متصل از زبان راویان مختلف روایت می‌شود. جالب این‌که نسخه‌ی سینماییِ اثر، اگرچه محبوبیت بسیار زیادی بین مخاطبان کسب کرد، به‌زحمت حتی نصف شخصیت‌ها و ماجراهای کتاب را پوشش می‌دهد؛ از این‌رو خواننده‌ی کتاب، با شرح به مراتب مفصل‌تری از فیلم سینمایی Trainspotting رودررو خواهد شد.

جملاتی از متن کتاب:

  • «مارک، مارک، درو باز کن! می‌دونم اون تویی پسرم! می‌دونم اون تویی!» صدای مادرم است. خیلی وقت است ندیدمش. اینجا در چند قدمی در، دراز به دراز افتاده‌ام؛ دری که به یک راهروی باریک باز می‌شود و آن‌هم به یک در دیگر می‌رسد. و پشت آن یکی در، مادرم ایستاده. «مارک! توروبه خدا، پسرم! درو باز کن! منم، مادرت، مارک! درو باز کن!» انگار مادرم دارد گریه می‌کند. وقتی می‌گوید: «درو»، من می‌شنوم «دَ هَـ هَـ رو» مامانم را دوست دارم، خیلی دوستش دارم، منتها به شکلی که نمی‌شود تعریفش کرد، طوری که توضیح دادنش سخت است. تقریبا غیر‌ممکن است بتوانم بهش بگویم که دوستش دارم. اما با این‌حال دوستش دارم. آن قدر دوستش دارم که دلم می‌خواهد پسری مثل من نداشته باشد. کاش می‌شد یک پسر یدکی برایش پیدا کنم. کاش می‌شد؛ چون فکر می‌کنم عوض شدن در مرام ما نیست.
  • می خواستم از جانی نقل قول کنم و بگویم حالا دیگر دورادور آشناییم. اتفاقاً به گوشم خیلی خوب آمد. ما دیگه آشنا و شریک هستیم. با این حرف به نظر می آمد از وضعیت «عملی»مان فراتر برویم؛ در واقع استعاره ای هوشمندانه، فراخور دوره و زمانه‌ی ما بود. اما در برابر وسوسه اش مقاومت کردم. در عوض با اشاره به این موضوع که همه مان دوستان کِلی هستیم و چرا وظایف دید و بازدید فقط باید گردن من یکی بیفتد، خودم را راحت کردم.

«محض رضای خدا، مارک! میدونی که اون چقدر گلوش گیر تو بود».

حیرت زده، کنجکاو و کمی ـ بیشتر از کمی ـ خجالت زده جواب دادم: «کِلی؟! برو بابا!» اگر این موضوع حقیقت داشت، پس من یک بیشعورِ کودنِ کور بودم.

«پس چی؟! هزار بار بهمون گفته که گیر توئه. همه ش داره از تو حرف می زنه. هی می‌گه: مارک فلان، مارک بهمان. »

به ندرت پیش می آید کسی مرا مارک صدا کند. معمولاً می گویند، رِنت، رنتس، یا بدتر از آن، رنت بوی. خیلی هم مزخرف است؛ این اسم مستعار را می گویم. سعی می کنم نشان ندهم که این لقب اذیتم می کند.

سیک بوی داشت به مکالمه‌ی ما گوش می داد. رو کردم بهش: «تو از این قضیه خبر داشتی؟ اینکه کِلی گلوش پیش ما گیره؟»

«هر خری تو این دنیا می دونه که اون دلش واسه تو غش می ره. قضیه جزو پرونده های فوق محرمانه‌ی دولت نیست که. البته اینم بگم، دختره رو درکش نمی کنم. اون مخ گچیشو باید ببره به دکتر نشون بده. »

«آهان، دستت درد نکنه که گفتی. »

«اگه تو می خوای بشینی تو یه اتاق تاریک، کل روزو فیلم ببینی و حالیت نباشه اطرافت چی می گذره، وظیفه‌ی من نیس که حقایقو به سمع و نظرت برسونم. »

بور و کنفت نالیدم: «خب، آخه خودش هیچ وقت حرفی بهم نزد».

آلیسون به حرف آمد: «توقع داری دختره قضیه رو چاپ کنه رو تی‌شرتش؟ تو انگار چیزی از زنْ جماعت حالیت نیس، نه مارک؟» سیک‌بوی نیشش باز شد.

از این حرف آخر کمابیش دلخور شدم، اما همچنان سعی داشتم خونسرد با قضیه برخورد کنم؛ چون احتمالاً تله ای بود که بی شک توسط سیک بوی طراحی شده بود. اینکه این مردک بیمار چه لذتی از این کارهایش می بُرد، فرای فهم و درک من است.

 

2 فکر در مورد “درباره «اِروین ولش»، نویسنده کتاب «رگ‌یابی»

  1. تهنمینه گفت:

    من اسم این نویسنده رو از دوستانم شنیده بودم ولی کتابهاش رو نمیتونم پیدا کنم ولی پیدا کردن این نسخه سینمایی از رمانش کار راحتتریه، ممنون.

    1. الهه علی محمدی گفت:

      خواهش میکنم بانو

دیدگاه ها بسته شده اند.