وبلاگ

نوشته منتقد مجله تایم بر بخت پریشان

ریچارد کورلیس/ تایم: شیلین وودلی و انسل الگورت در نقش نوجوان‌های سرطانی ـ یکی افسرده و فروریخته، و دیگری قوی و محکم ـ در بهترین فیلمی که تاکنون براساس یک داستان نوجوانانه پرفروش به قلم جان گرین ساخته شده، خوش می‌درخشند.
هیزل گریس لنکستر (شیلین وودلی) و آگوستوس واترز (انسل الگورت) مطلقا هیچ نقطه اشتراکی ندارند. به عنوان مثال کتاب مورد علاقه هیزل یک مصیبت شاهانه اثر نویسنده اسرارآمیز، پیتر ون هوتن است. در حالی که کتاب مورد علاقه گاس، رمانی است که از روی بازی ویدیویی محبوبش یعنی شورشی ۲ نوشته شده. هیزل متفکر و افسرده، و گاس خوشحال و خوش مشرب است.
اما تنها نقطه اشتراک‌شان این است که هر دو، نوجوان‌های سرطانی‌اند. آگوستوس که سابقا اعجوبه بسکتبال بوده، یک پایش را به خاطر تومور از دست داده است. بیماری هیزل با سرطان تیروئید شروع شد؛ و پس از آن‌که به صورت هندسی در تمام بدنش گسترش پیدا کرد، او مجبور است دستگاهی به بزرگی یک کپسول آتش‌نشانی را همه جا به دنبال خود بکشاند تا بلکه بتواند هوا را به داخل ریه‌های درب و داغانش پمپ کند. و با این‌که انتخاب‌شان در زمینه ادبیات متفاوت است، به عنوان قهرمان‌های بخت پریشان ما اثر جان گرین، رمان نوجوانانه پرفروشی که به فیلم خوبی تبدیل شده در کنار یکدیگر هستند.
کتاب گرین با وام گرفتن شخصیت نوجوان فیلم احساساتی و قدیمی قصه عشق (راجع به دختری که در بیست و پنج سالگی مُرده، چه حرفی دارید بزنید؟) از یک طرف تلخ و کنایه‌آمیز و از طرف دیگر مفرح و نشاط‌بخش است. هیزل، به عنوان دختری که نیمی از عمر ۱۶ ساله‌اش را با سرطان به سر برده، یک سیستم خودکار ایمنی احساسات را در خود پرورش داده است: طنازی. او با کسانی که در موضع بالاتر و قدرتمندتر از خودش هستند ـ والدینش، دکترها، پسری که در یک کلیسای محلی جلسات گروه درمانی برگزار می‌کند ـ با ابرویی که به نشانه قضاوت بدبینانه بالا می‌برد برخورد می‌کند. او کاملا از منِشی که خصیصه نوجوانی است برخوردار است: درگیر یک ماجراجویی سخت و ناامیدانه است که بزرگترها به راحتی قادر به درکش نیستند. این ضرب‌المثل در مورد هیزل صدق می‌کند: به احتمال زیاد پیش از آن‌که به سن قانونی خرید آبجو برسد می‌میرد.
توصیه پزشکش این است که داروهایش را دو برابر کند، اما درواقع پادزهر واقعی، دوُز بالایی از luh-uv است. در این میان، آگوستوس جذاب‌ترین کسی است که برایش نقش دکتر خوش احساسیان را دارد! نگرش او به گونه‌ای است که با پای مصنوعی‌اش خیلی راحت برخورد می‌کند و با استناد به حرف دکترها که گفته‌اند ۸۵% احتمال از بین رفتن بیماری‌اش وجود دارد، باور سرسختانه هیزل را به چالش می کشد: افسردگی از اثرات جانبی بیماری نیست، بلکه اثر جانبی مرگ است. و مگر درام ـ واقعا همه درام‌ها ـ چیزی به جز داستان آدم‌های دوست داشتنی است که اسیر مشکلاتی وحشتناک شده‌اند؟
عقربه‌هایی که دارند مرگ را برای هیزل و آگوستوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌کنند، آن‌ها را وادار می‌کنند همه ایده‌آل‌های زندگی‌شان را ـ تجربه عشق اول، سفر به اروپا، ملاقات با نویسنده محبوب هیزل، و تجربه آخرین عشق ـ یک‌جا جمع و در تابستانی که احتمالا آخرین تابستان‌شان است محقق کنند. هیزلِ بی‌اعتماد و دیرباور، با برخورد اتفاقی‌اش با آگوستوس جانی تازه می‌گیرد. دلربایی آگوستوس برای هیزل، هم خوشایند است و هم ضروری؛ او مثل یک آهنگ پاپ است که ظرف سه دقیقه یا روح را به پرواز درمی‌آورد و یا احساسات آدم را جریحه‌دار می‌کند. و خب البته آگوستوس برای هیزل هر دو کار را می‌کند.
همان گونه که احتمالا این دو نفر مخاطبان را افسون می‌کنند، فیلم هم آن‌ها را در پیله‌ای محو شونده از صمیمیت در آغوش می‌گیرد. در فیلم‌نامه که به قلم اسکات نوستاتر و مایکل هـ . وبر نوشته شده ـ زوجی که در فیلم‌نامه‌های ۵۰۰ روز سامر و اینک تماشایی هم به شور و شعف، و همچنین بیم و نگرانی‌های عشق دوران جوانی نگاهی ستایش‌آمیز داشته‌اند ـ هیزل و آگوستوس هر دو همزمان کاستی‌ها و نیازهای یکدیگر را کامل می‌کنند. فیلم تنها یک دوست برای هیزل و آگوستوس در نظر گرفته است: ایزاک (نَت وُلف)؛ که در ارتکاب اعمال مجرمانه بهشان کمک می‌کند. و در عین حال کاملا عاقلانه و منطقی، پدر و مادر هیزل (لورا درن و سم ترمل) را از بهترین تکه‌های دنیای هیجان‌انگیز و پرمخاطره او محروم می‌کند. هرچند آن‌ها در خوش‌بینی توأم با ناراحتی و پیشاپیش عضه خوردن حرفه‌ای شده‌اند، می‌توانند نقش ملازمین را بازی کنند اما نمی‌توانند محرم اسرار باشند. و می‌بایست از دسترسی به خانه درختی عشق دخترشان محروم باشند.
فیلم‌هایی که راجع به دوران نوجوانی ساخته می‌شدند و به دید یک باغ اسرارآمیز به آن نگاه می‌کردند، صرفا سوءتفاهم‌ها و وصله‌های ناجوری بودند که در دهه ۱۹۶۰ جوانه زدند. شروع این فیلم‌ها با دیوید و لیزا بود: کایر دولئا نقش پسری که اجازه نمی‌داد کسی بهش دست بزند، و جنِت مارگولین نقش دختری را بازی می‌کرد که از اختلال هویت رنج می‌برد. بگو که دوستم داری جونی مون ساخته اتو پره‌مینجر، باعث شد محوریت از زوج‌ها برداشته شده و معطوف به سه شخصیت اصلی گردد: یک زن جوان که جسما و روحا زخم خورده (لیزا مینه‌لی)، یک پسر مبتلا به صرع (رابرت مور) و یک فلج همجنس‌گرا (کن هوارد). قصه عشق در ۱۹۷۰ این ناتوانی‌های جسمی و روحی را یک‌جا در قالب پیرنگی درباره دختری فقیر با بازی اَلی مک‌گرا که سرطان خون می‌گیرد و همسر پولدارش با بازی رایان اونیل که صبورانه برایش غصه می‌خورد جمع کرد. در طول تمام دهه‌های بعدی، بخت پریشان ما فیلمی است که بیشترین و کُشنده‌ترین میزان سیاه‌بختی را در بین تمامی آثار قابل ستایش مشابه ارائه کرده است.
بخت پریشان ما هم وصله‌های ناجور و صحنه‌های کم‌ رمق دارد اما تعداشان اندک است. ملاقات با نویسنده محبوب هیزل (ویلم دافوئه) در آمستردام، یک پاساژ انحرافی و تقریبا بی‌نتیجه است. سفر به آمستردام این فرصت را به سازندگان فیلم می‌دهد که صحنه مهمی را در خانه انه فرانک بگیرند؛ جایی که در آن، تبار یک دختر یهودی که پیشینیانش درگیر مسأله هولوکاست بوده‌اند، مستقیما و صراحتا با سرطان یک نوجوان مقایسه شد. اما نه؛ باید گفت این‌ها با هم فرق دارند. اگر بخواهیم عقیده هیزل در مورد ابدیت را صورت‌بندی کنیم، باید بگوییم: بعضی از قساوت‌ها، بدتر از قساوت‌های دیگرند.
با این حال هیزل و آگوستوس به خاطر بازیگران جوانی که نقش‌شان را بازی کرده‌اند، در فرهنگ سینمایی و خاطره سینمادوستان باقی می‌مانند. وودلی که ابتدا با نقش‌های مکمل (دختر سرکش جرج کلونی در فرزندان) و سپس نقش‌های اول در فیلم‌های مستقل (دختر خوره کتاب در اینک تماشایی) رشد کرد و توانست جایگاهش را در سینمای نوجوانانه پیدا کند (دایورجنت)، در این فیلم شانس یک بازی درون‌گرا نصیبش شد: او شما را وادار می‌کند که تماشا کردنش را تماشا کنید، و به شما اجازه می‌دهد ذهنش را مثل یک کتاب بخوانید. در این فیلم وودلی را غالبا در کلوزآپ‌هایی می‌بینیم که جزئیات پوستش را نمایان می‌کنند. چهره او، خود به تنهایی یک فیلم جذاب است ـ یک سمفونی پائیزی از قهوه‌ای‌های تیره و روشن. وودلی از هیزل راوی ایده‌آل و در عین حال مخاطبی پذیرنده برای نمایشگری‌های دل‌انگیز آگوستوس می‌سازد.
الگورت در دایورجنت در نقش برادر هیزل ظاهر شده. پرسونای او در این فیلم، به نحوی طبیعی از نو تعریف شد و توانست برقراری یک رابطه احساسی سنگین و موقر را با وودلی به نمایش بگذارد. او تقریبا توانست آن دسته از مخاطبان دختر فیلم که تجربه شکستی عشقی داشته‌اند را به این فکر بیندازد که سرطان گرفتن علیرغم همه بدی‌هایش، به ملاقات با چنین آدم کامل و دوست داشتنی‌ای می‌ارزد. هرچند می‌دانید که بخت پریشان ما همچون قصه عشق از نظر تعداد ورژن‌های نمایشی با محدودیت مواجه است، اما همزیستی ستاره‌های فیلم به قدری قوی است که آرزو می‌کنید این فیلم، دنباله‌دار می‌بود.

منبع: ۷فاز