وبلاگ

روایت امیرحسین کامیار از کتاب سمت آبی آتش

روایت امیرحسین کامیار:

آن قدیم‌ها بعضی از بچه‌ها تند می‌دویدند، بعضی‌ها فوتبالیست‌های خوبی بودند، برخی در نقاشی، بعضی در ریاضی؛ من اما فقط خیال‌بافی را خوب می‌دانستم. خیال‌باف که باشی، دیر یا زود کارت می‌کشد به خواندن، خواندن را که خوش بیابی، حسرت نوشتن همیشه همراه توست، چیزی انگار درون آدمی می‌خواهد که آفرینندۀ خیال باشد. از بیست سالگی اینجا و آن‌جا نوشته‌ام، از مدخل‌نویسی فرهنگ‌نامه بگیر تا روزنامه‌نگاری و فیلم‌نامه‌نویسی. هنوز هم خوب نمی‌دوم، نقاشیم افتضاح است، اما همچنان کلمات در من خیالی‌تر می‌انگیزند. “سمت آبی آتش” تحقق آن رویای قدیمی است: نوشتن روی کاغذ، خوانده‌شدن روی کاغذ، آفریدن خیال.

معرفی کتاب “سمت آبی آتش” :

شبیه سفر کردن است، عاشق شدن را می گویم. از جایی راهی می‌شوی و امید داری به رسیدن. گاهی اما نمی‌شود، گم می‌شویم. سمت آبی آتش، حکایت این گم گشتگی است، تلاشی برای شرح منازل و مناظر مسیر سوگ. کوشیده ام از تلخی بگویم اما تلخ نباشم. من خویش، نخستین مخاطب این کلمات بوده‌ام. از میان انتظار، ترس و تنهایی گذشته و به نور رسیده‌ام. به امید؛ به این باور که فردا تا همیشه روز دیگری است. کاش این کلمات برای تو چنین کنند…

قسمت هایی از کتاب سمت آبی آتش:

  • قصه بسیار قدیمی تر از این حرف‌هاست. این در‌هم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه. هرجا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم در بین است. نمی‌شود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز خود از جنس عشق و زیبایی است. قصه‌ای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدا.
  • به وقت دل‌دادگی می‌فهمی، کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است. رنج و اندوه همزاد عشقند و تو در مصر هم که باشی، دلت به کنعان سرگردان است.
  • دوست داشتن آدمی را وا می‌دارد تا نادیدنی را ببیند، نیافتنی را بیابد. افسونی در عشق هست که روزمرگی را می‌تاراند و باعث می‌شود به ذات اشیا، آدم‌ها و زندگی پس ببریم.
  • گفتن دوستت دارم همیشه شبیه دل به دریا زدن است، رها‌کردن تیری که دیگر هرگز به کمان باز نمی‌گردد. دوستت دارم هر سرانجامی که بیابد، این تیر که رها شود، دیگر هیچکس آن آدم قبلی نخواهد بود. 
  • می‌دانی، با هربار گفتن دوستت دارم ما سپر زمین می‌گذاریم، زره از تن بیرون می‌کنیم و راضی می‌شویم به رضای روزگار، به خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن. بی‌دفاع برابر آنکه دوستش داریم می‌ایستیم در حالی که تنها پناهگاه‌مان همان دوستت دارم است و اگر این سنگر سقوط کند آخ که اگر این سنگر سقوط کند.
  • وقتی که دیوانه وار تو را می‌خواهم، در آن قله‌ی عشق، هنگامی که دورترینی، در این قعر رنج، هیچ‌کس و هیچ‌چیز با من نیست، تنهایم؛ تنها به‌دنیا می‌آییم، تنها عشق می‌ورزیم، یکه رنج می‌بریم، یکه می‌میریم. از وقتی خویش را شناخته‌ام کوشیده‌ام از این تنهایی بگریزم، بیهوده، عبث، باطل الاباطیل. گاهی پناه برده ام به عشق، به دوست، به یار، یا به زیبایی، حاصل اما همیشه همان است که بود: تنهایی.
  • چرا گفتن دوستت دارم، این همه دشوار است؟ از چه در هراسیم؟ تاریک‌ترین تبعات ابراز عشق، شنیدن پاسخ منفی است، غروری که ترک برمی‌دارد، قلبی که می‌شکند. پرهیز از اظهار علاقه البته که غرور را حفظ می‌کند اما آدمی غرور را برای چه می‌خواهد؟ مگر نه این که غرور سرمایه ای است برای خرج کردن در روزگار دشوار؟ عشق به داو گذاشتن هر‌آن‌چه داری است برای بدست آوردن آن‌که نداری؛ و خداوندگار عشق غیور است، محافظه‌کاری و پرهیز را برنمی‌تابد و تنبیه می‌کند: با نشدن، نرسیدن و با رنج.

نوشته های مرتبط